شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

نام ِ تو چیست ؟
شکوفه ؟ باران ؟ شوق ؟
هرچه هستی ،
نَسَب ِ تو به بهار می رسد ...


نویسندگان

شرمنده ز روی ِ دوست نتوانم زیست ...

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ب.ظ
کوچک تر که بودم ، هر وقت بین ِ من و برادرم دعوا میشد مادرم میگفت " تنهایی که بیاید با خودش سرما می آورد ... "

پای تنهایی و سرما که وسط می آمد همیشه این حرف ِ مادر بود که باعث میشد آتش ِ آشتی را به جان ِ زمستان بیفکنیم و

 دستهای یخ زده مان دوباره با هم آشتی کنند ...

من از آن روزها هر چقدر هم که خاطره ی بد داشته باشم هزار برابرش لبخند دارم ...

 از آن دست لبخندهای صورتی که وقتی به لبت مینشانی تا عمق ِ وجودت انگار صورتی میشود ..

اما این روزها انگار دیگر با این جمله ها نمیشود سرما را از تن ِ قلبمان بیرون کنیم ...

مدت هاست به این موضوع فکر میکنم که  چرا گاهی انقدر تنهاییم که دستهایمان یخ میزند ...

انقدر تنها که گاهی پناه به آدم های توی کوچه و خیابان میبریم تا شاید دردی از دردهایمان را دوا کنند ...

انگار فراموش کرده ایم یک نفر را داریم که همیشه ی همیشه آغوشش برایمان باز است ...

انگار یادمان رفته او همیشه منتظر نگاه ماست ،انگار دستهایش را که به سمتمان دراز شده تا کمکمان کند را نمیبینیم ...

حتی گاهی انقدر غرق دردهایمان میشویم ، که دیگر خوشبختی هایمان را نمیبینیم .....!

چرا ؟!

مثلا ،دیروز که دیرتر از همیشه راه افتاده بودم سمت ِ آموزشگاه ، با عجله تمام ِ مسیر را طی کردم تا خودم را به اولین اتوبوس برسانم

برعکس ِ همیشه زیاد شلوغ نبود و من تکیه دادم به میله ی وسط ِ اتوبوس و  زل زدم به خیابان پیش رو

و داشتم به این فکر میکردم که حتما دیر می رسم و  باید روی صندلی سمت ِ چپ ِ ته ِ کلاس بنشینم

و تا 8 شب هم هیچ چیز از حرف های استاد سرم نشود ... همینطور داشتم با خودم حرص میخوردم که نگاهم دوید سمتش ...

صورتش پر از چین و چروک بود و چشمانش پر از اشک ، انگار که به زور جلوی گریه کردنش را گرفته باشد ...

آمد کنارم ایستاد ، کمی خودم را جمع کردم تا با دستهای پرچین و لرزانش میله را بگیرد ...

روسری ِ مشکی اش روی شانه اش افتاده  بود و موهای سفید و حنایی اش از زیر ِ چادر ِ رنگ پریده اش زده بود بیرون ...

نگاهم که به چشمهای پر بغضش افتاد شروع کرد به حرف زدن ...

" دختر ِ دسته گلم رفت زیر ِ خاک ، دو تا بچه ی کوچیکشُ من باید بزرگ کنم ... "

حرف میزد و سرش رو تکون میداد 

" نمیدونم به کی باید بگم ، بچه هاش هفت هشت ساله شونه ، پول نداشتم بهشون صبحونه بدم ... میرم پله های مردمو میشورم تا خرجشونو

بدم ... امروز اومدم ... از قرچک ... "

اتوبوس نگهداشت ،پرسید : " اینجا سر ِ مطهریه ؟! "

گفتم: نه ، دو تا ایستگاه جلوتره !

سرم پایین بود ، از خودم شرمنده بودم ، از خدا شرمنده بودم ، از بنده ی خدا هم شرمنده بودم ...

سرمو آوردم بالا ، راننده داشت از تو آینه نگاه میکرد و سیگار میکشید ...

ادامه داد ... " پول ندارم کرایه بدم تا اونجا برم ، نمیدونم چیکار کنم ... نمیدونم به کی بگم ... ای خدا ... "

مشتشو باز کرد یه تیکه مقوای دستمال کاغذی دستش بود که روش شماره تلفن و آدرس بود ...

صداش میلرزید ، یه جوری که انگار خیلی جلوی خودشو گرفته بود ...

تا ته ِ قلبم سوخت ... سووووووووخت ....

از روی خدا خجالت میکشیدم که سرمو بیارم بالا ، انقدر دست هام ناتوان بود که هیچ کاری نمیتونستم کنم ...

بغض کردم ، فقط ...

پول ِ زیادی همراهم نبود ، قدر ِ کرایه ی راهم برداشتم و ..

از اتوبوس پیاده شدم ...

انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه نشدم که پنج دقیقه ست جلوی آسانسور ایستادم ..!

وارد ِ کلاس که شدم ، برام جا گرفته بودن ، ردیف ِ اول ، همون جای همیشگی ... ! ! ! ! !

و من شرمنده تر شدم از روی خدا ...

+

خدایا مرا ببخش ...

شرمنده م ازت ...

بس که حقیرم و دستم به جایی نمیرسد ...

کمکم کن تا زنده ام و نفس می آید توان داشته باشم و رسالتی که برعهده ام گذاشتی رو انجام بدم ....

کمکم کن با شرمندگی پیش ِ تو برنگردم .. .

 کمکم کن دوا باشم نه درد ...

مثل ِ مولایم ، علی ...



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۷
شمیم ِ عشق

نظرات  (۱)

حس بدیه..:)
آمین
پاسخ:
چی؟شرمندگی؟؟؟هوم‌....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی