شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

نام ِ تو چیست ؟
شکوفه ؟ باران ؟ شوق ؟
هرچه هستی ،
نَسَب ِ تو به بهار می رسد ...


نویسندگان

جامانده

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ب.ظ

خدایا،

امید هیچکس رو نا امید نکن ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۸
شمیم ِ عشق

تن ها یی ...

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ

دنیای مجازی زیادش اصلا خوب نیست ... 

آدم را مریض احوال میکند ... 

انقدر مریض که فراموشت میشود انسانی که کنارت است و دارد ذره ذره درد مینوشد و به خودش میپیچد

و یکی یکی مسکن میخورد اصلا حالش خوب نیست و به تو نیاز دارد ....

به محبتت ، نوازشت، آغوشت ، توجهت ، رسیدگی هایت ؛ 

به یک مثلا " عزیزدلم گفتنت " ، به یک "تو بنشین من ظرفها را میشویم ات "

به یک"  خودم  برایت چای میریزمت"   

به گوش به حرفهایش را دادن _ هر چند بی سر و ته _

 به با او حرف زدن ، به اینکه ببیند حواست علاوه بر تنظیمات اینترنت خراب تبلت به حال خراب او هم هست 

به یک آغوش بی توقع و بی منتت ...

آری آدم ها گاهی سخت به هم محتاج میشوند ... 

کاش حواسمان به خودمان باشد تا مریض نشویم ... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۵
شمیم ِ عشق

من را بگذارید بمیرد به درک ....

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ق.ظ

آدمها را باید موقع سختی شناخت....

مثلا موقعی که هیچ از خودت نداری،ببینی باز هم پای تو می ایستد

هنوز سر ادعای خواستنت هست،تمااام زندگی اش را به پای تو میریزد؟

به تو و پیرهن تنت بله میگوید....

پای تو و عشقت می ایستد ،با کم و زیاد میسازد.‌..با تمام زنانگی اش

مردانه برای تو میجنگد؟

وقتی حتی یک سرماخوردگی ساده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داری با هر سرفه ی تو جان از بدنش خارج میشود

به خاطر تو صبوری میکند ؟

آدمها را باید موقع سختی شناخت....

مثل وقتهای بیماری...

وقتی مثل مار از درد به خودت میپیچی ...

باید ببینی ککش میگزد؟اصلا عین خیالش هست؟

یک شب از خوابش برای تو میزند؟

دستهایت را محکم میگیرد؟قربان صدقه ات میرود؟

نوازشت میکند؟به رویت لبخند میزند؟به تو مهربانی میکند....؟

درمان دردت میشود؟شبانه روز کنارت میماند؟

لیوانی آب دستت میدهد...؟

حرفهایش بوی عشق میدهد یا بی تفاوتی،

تنهایت میگذارد یا نه...

مثل پروانه دور سرت میگردد 

یا کنج خلوتی مینشیند و در تلفن همراه غرق میشود...

شب با نوازشش میخوابی یا با نور صفحه ی تلفن همراهش؟

برایت تکیه گاه محکمی ست؟،وقتی نیست مدام زنگ میزند و سراغت را میگیرد؟

برایت مردانگی میکند ؟ کوه بلندی هست برایت در برابر همه ی سختی ها؟

دلش و فکرش و احساسش با توست یا فقط جسمش کنارت است؟

......

حرف زیاد است ولی

آدم ها را باید موقع سختی شناخت....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۱
شمیم ِ عشق

آدم گاهی چقدر محتاج میشود ...


به دست های گرمی که دست هایش را با صمیمیت بگیرد ...

به آغوش ِ پر از مهری که جان پناه ِ تمام ِ بی پناهی هایش باشد ...

به چشمان ِ عاشقی که جرعه جرعه آرامش به او بنوشانند ...

به عطر ِ تنی که لای نفس های خسته اش بپیچد و آرامش کند ...

به کسی که به او بگوید " نترس ، من مثل ِ یک کوه پشتتم و باااشد ! "


آدم گاهی محتاج می شود ...

به پیامی که " رسیدی ؟ "

به دست ِ نوازشی که غبار غصه را از وجودش ببرد ...

به شانه ای که توان ِ تحمل ِ سنگینی سر ِ پر از دغدغه اش را داشته باشد ...

به سینه ای که سپر تمام ِ بلاهای دورانش شود ...


آدم گاهی محتاج میشود ...

به شنیدن ِ صدای یک نفر ...

به گرفتن ِ دستان ِ یک نفر ...

به غرق شدن در آغوش یک نفر...

به نگاه ِ گرم ِ یک نفر ...

به ...


و من امروز چقدر محتاجم ...

به تو ...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۲
شمیم ِ عشق

دوست ِ عزیز ، پایتان را جمع کنید لطفا !

شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۸ ب.ظ

چیزی که میخواهم بگویم اصلا نصیحت نیست ، برداشت من از زندگی ست و کمی درد و دل ... همین ! 


راستش من فکر میکنم کم کم ما آدم ها داریم از مسئول بودن  به سمت ِ فرا مسئولیت پذیری پیش میرویم ... 

به گمانم این روند اصلا خوب نباشد ، اصلا شاید باعث رشد بیش از اندازه ی پاهایمان شود .... 

حتی اگر سن ِ رشدمان خیلی خیلی سال پیش تمام شده باشد ! 

باور نمیکنید ؟ نگاهی به اطرافتان بیاندازید .. ببینید آدم ها چقدر نامتناسب و بد اندام شده اند ...

اغلب پاهایشان خیلی خیلی دراز تر از دست و بالا تنشان شده ...

مثلا ، یک نفر را میبینی که اصلا دستش به دست ِ کسی نمیرسد تا جرعه آبی به لب ِ تشنه اش برساند 

یا اینکه دستش را بگیرد و یک یا علی بگوید و کمکش کند تا بلند شود ، 

اما انقدر پاهایش دراز است که گلیم ِ خودش برایش کافی نیست و 

اغلب روی زیر انداز های هر چند کهنه و زهوار در رفته ی دیگران هم دراز میشود ... ! ! ! 

دیدید ؟ شما هم دیدید ؟ نه ... اصلا منظورم این نبود که حالا که متوجه شدید کلاه قضاوت بر سر بگذارید و حکم به مجازات دهید !

قبل از هر حرفی نگاهی هم به درون ِ آینه بیاندازید ... اندام خودتان چطور است ؟ شما پاهای کشیده و بلندی ندارید ؟

راستش را بخواهید این روزها اطرافمان پر شده از این آدم ها و چه بسا که خودمان هم یکی از آن هاییم ... 

آدم هایی که مسئولیت های خودمان را به درستی انجام نمی دهیم اما به دنبال به عهده گرفتن مسئولیت های بیشتری هستیم و 

گاهی انقدر پیش میرویم که فرا مسئول میشویم و آن وقت است که دیگر برای خودمان یک پا خدا میشویم و به خودمان 

حق میدهیم که بنشینیم و درباره ی همه ی آنهایی که میشناسیم و نمی شناسیم نظر بدهیم ، درباره ی همه چیزشان

حتی خصوصی ترین مسائل زندگی شان ... 

به خودمان حق میدهیم درباره ی رفتار مردم ، لباس پوشیدنشان ، غذا خوردنشان ، پول خرج کردنشان ، خوابشان ، ازدواج کردنشان ، 

همسر داری شان ، بچه دار شدنشان ، اسم ِ بچه هایشان ، شغلشان ، حتی مرگشان ...

حرف بزنیم ، نظر بدهیم ، قضاوت کنیم و خیلی وقت ها تصمیم بگیریم ...

انگار یادمان رفته ، ما خیلی که هنر کنیم باید کلاه خودمان را سفت بچسبیم تا باد نبرد ، 

انگار یادمان رفته که به ما گفته اند در زندگی دیگران گمان و تجسس نکنید ... 

انگار یادمان رفته که به ما گفته اند قضاوت کردن وقتی که علم و آگاهی اش را نداری وظیفه ی تو نیست اصلا کار خوبی نیست ...

همه ی اینها را یادمان رفته و باز هم مینشینیم و دائم میگوییم " عجب آدم های خوبی هستیم ما ...  "

دلم برای خودمان خیلی میسوزد ... ما فکر میکنیم خیلی خوبیم و امان از روزی که پرده ها بیفتد و اینهمه خوبی ما در لحظه ای نقش بر آب شود

آن روز باید به همه ی آن هایی که پاهای دراز و بد قواره مان را روی زیلو های کهنه  یا فرش های زربافتشان بی اجازه انداختیم پاسخ بدهیم 

و و ااااای بر مااااا .... 

واااااای بر ما که هیییییییییچ حرفی برای گفتن نخواهیم داشت جز پریشانی و پشیمانی و خسران ... 

جز اینکه با غایت ِ ندامت بگوییم که ما بر خودمان ستم کرده ایم ... 

آیا بخششی در کار خواهد بود ؟ قطعا پروردگار ما خیلی مهربان است و بخشنده و هیچ شکی در آن نیست ! 

اما انسانی  که نشستیم و درباره اش نظر دادیم و بریدیم و دوختیم و تنش کردیم و به گوشش رسید و دلش شکست ، یا به گوشش نرسید و 

روز حساب از حرف های ما آگاه شد ، ما را خواهد بخشید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وای بر تو ای انسان ِ فراموشکار ... 

وای بر تو که روزی چند بار والضالین ِ کشیده ای میگویی و باز میروی سمت ِ گمراهی ... 

وای بر تو که نمیبینی خدا چقدر دوستت دارد و چقدر این همه مشکلات و دغدغه های جور و واجور دور و برت میریزد 

تا سرگرم زندگی خودت شوی و نروی سمت ِ جایی که جز خسران و شرمندگی عاقبت دیگری نخواهد داشت .... 

 وای بر تو ای انسان ِ ناسپاس ... 

وای بر تو که می نشینی و اینهمه حرف میزنی و مینویسی و آخر کار هم روی کلمه ی ذخیره و انتشار کلیک میکنی و تمام ! 

و فراموش میکنی هر آن چه که خودت گفته ای را ... و باز گمراهی ...

و نمیدانی ، اگر خدا ستار العیوب نبود ، حتی برای ثانیه ای در این دنیا آبرویی برای هیچچچچ کداممان نمی ماند ... 

و باز دنبال ِ یافتن ِ زشتی های دیگرانی ... 

کاش خدا یاریمان کند پاهایمان را روی گلیم ِ خودمان جمع کنیم ... ! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۸
شمیم ِ عشق

اگر مادر پسری باشم به او خواهم آموخت...‌‌

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۲ ق.ظ

المراه الریحانه .‌‌‌..

آری...

اما یادت باشد این جمله اصلا بهانه ای برای وقتی که میخواهی قدرت و عقلت را به رخ بکشی نیست...‌

زن ها همیشه ریحانه اند .‌‌‌‌..

همیشه مراقبت میخواهند،توجه میخواهند،محبت میخواهند،....

زن ها را همیشه باید دوست داشت مثل روز های اول...نه خیلی بیشتر....

زن ها را همیشه باید فهمید،نازشان را باید خریدار بود‌‌‌‌‌‌....چشمانشان را باید دید...‌

باید شانه بود برای دلگیری هایشان، دست نوازش بود برای خستگی هایشان،

باید آغوش بود برای دلتنگی هایشان...باید پرستار بود برای بیماری هایشان...

زن ها را باید حس کرد‌‌‌‌‌... 

زن ها با عقلانیت محض تو خیلی وقت ها توجیه ناپذیرند..‌‌

المراه ریحانه....

بهترین و زیباترین و شاداب ترین گل هستی را هم که داشته باشی 

اگر باغبانی اش را نکنی ، نور و سایه اش را فراهم نکنی ، آب و خاک مناسبش را فراهم نکنی

کم کم پژمرده میشود...رنگ و بوی خوشش را از دست می دهد،قد و قامتش شکسته میشود، خشک میشود ، و تو دیگر نداری اش، و این تویی که ضرر کردی ...‌

زن ها نیز اگر بی مهری ببینند، اگر بی توجهی ببینند،اگر کسی حواسش به آنها نباشد،

اگر آغوشی بی منت نداشته باشند ، اگر دست نوازشی که هیچوقت پس نزندشان را نداشته باشند

اگر وقت بیماری تنها بمانند، اگر کسی که فقط و فقط عاشق خودشان باشد را نداشته باشند.‌‌

اگر حس نشوند، اگر کسی آنها را نفهمد ، اگر کسی به آنها نگوید دوستت دارم، 

اگر کسی به آنها نگوید که چه چشمان زیبایی دارند که هیچکس بهتر از آنها نوازش کردن بلد نیست

که چقدر کنار آنها بودن خوب است که چقدر برایش یگانه اند..‌

کم کم کم کم سر به زیر میشوند..‌.

سرما به آشیانه ی گرم دستانشان هجوم می برد....

سرد میشوند...آرام آرام یخ میزنند..

و می میرند....

المراه الریحانه

آری، زن ها همانقدر عجیبند که گل ها....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۳۲
شمیم ِ عشق

این ره که تو می روی به ترکستان است ...

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ
آدم ها ... 
این موجودات اهلی شده ی وحشی ِ دو دست و دو پا ...
این موجودات پر از تناقض ... 
این موجودات عجیب ...
در عجبم از این موجوداتی که خودم هم یکی از آنهایم ...
در عجبم که ذره ای عدالت در وجودشان نیست...
ذره ای انصاف ، محبت ، حق جویی ، عشق ، بخشش ، ...
آن وقت هر کدامشان پرچمی به دست گرفته اند ..
یکی داعیه ی عدالت دارد ...
یکی از غیر منصفانه بودن اوضاع علم ِ اعتراض بر دوش میکشد
یکی ادعا میکند عاشق و است و روی پرچمش با خط سرخ نوشته " از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس ... "
یکی تقاضای بخشش همه ی خطاهایش را دارد و مدعی ست خطای همه را بخشیده ...
مانده ام... همچون چهارپایی در ...
که همه ی اینها هست و هیچکدامشان نیست...
هر چه که هست، خودخواهی ست...
خودپرستی ست...
غفلت است...
کینه و عداوت است...
سنگدلی و بی انصافی ست...
و غرووور ...
و امان از هر آن چه که هست....
ای انسان ِّ خوش خیال...
بیرون بیا از باتلاق غفلتی که عمری ست در آن گرفتاری ...
زمان چون قطاری تند رو دارد میگذرد و فرصت ها رو به پایان است و تو هر لحظه در خسر ... 
زودتر به خودت بیا و دستی که برای یاری ات دراز شده را بگیر ... 
اینهمه علم و فریاد ِ اعتراضت را زمین بگذار و از خودت شروع کن ... 
از خود ِ خودِ خودت !!!
ببخش ... هرچند سخت ... اما دیگران را ببخش ... 
باور کن که کینه ارمغانی جز سنگینی قلب و رخوت برایت نمی آورد ...
غرورت را بشکن ... خودت با دست خودت ...
دشمنی ها را خاک کن و مثل پروردگارت منصف باش و دل رحمانه زندگی کن...
دست بر دار از اینهمه لجاجت و خود خواهی...
تمام کن این دلشکستن های بی انتها را...
باور کن 
اگر برنگردی ، دنیا و عقبی یت را باخته ای...
پس برگرد، تا فرصتت تمام نشده...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۶
شمیم ِ عشق

سرگیجه

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ق.ظ
گیج ِ گیج شده اند این روزها مردمک چشم هایم ...  
انقدر که به تماشا نشسته اند این رژه های نا منظم سوژه ها را 
این یکی رد میشود ،  بعدی با هزار عشوه و ناز از راه می رسد ...
بعدی رد میشود ، قبلی برمیگردد و چشمک میزند ...
کاش لا اقل دستی داشتند برای قلم گرفتن ،و نوشتنِ آن چه که مات و مبهوتشان کرده ...
آنچه فکرشان را میپیچاند و میپیچاند و باز هم میپیچاند ....
دنیای جلوی مردمک چشمهایم پر جمعیت ترین دنیایی شده که میتوانم تصورش را بکنم ...
سوژه ها مدام یکی پس از دیگری از راه میرسند و روی هم تلنبار میشوند 
و هیچ دستی هم نیست یاری برساند ..
حتی شده به اندازه ی خطی نوشته ، شاید که یکی یکی محو شوند این سربازهای خوش نشین ...
بیچاره مردمک چشم هایم ... 
خدایا ، دستی برسان برای نوشتن ...
که حرفهایی هست که تنها گفتن حقشان را ادا نمیکند ؛
و نگفتنشان درد ی ست تحمل ناپذیر ... 
درست مثل سرگیجه ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۰
شمیم ِ عشق

با نخلستان ها آشتی خواهم کرد ...

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ق.ظ
نخل که میبینم دلم میگیرد ، از خیلی سال پیش ، همان وقت ها که هنوز در دنیای واقعی نخلستانی ندیده بودم ...
یادم هست یک بار که با پدرم به تئاتر رفته بودیم با نخل ، این رشید ِ دل سوخته آشنا شدم ... 
نمایش ِ غربت علی (ع) بود و من اولین بار بود که فهمیدم مولای ما چقدر تنها بوده ... 
من آن موقع هشت سال بیشتر نداشتم و هنوز معنی خیلی از کلمات را نمیدانستم ... 
اما .. حالا .. امروز ... میدانم و دلم سخت میگیرد از فکر کردن به آن همه تنهایی ... 
میگویم دل ِ نخل ها سوخته ّ، این را همان روز فهمیدم ، همان روزی که مرد ِ بازیگر با جامه ای مندرس میان ِ نخل ها فریاد میزد و غربت و تنهایی مولا را به تصویر میکشید ... به پدرم نگاه کردم ،آه میکشید و اشک چشمان مهربان مادرم را درآغوش گرفته بود...
و همه ی جمع متاثر از دیدن ِ نمایش بودند ...
مگر میشود پدر ِ من نمایش ببیند و آه بکشد اما نخل ها باشند و بشنوند و نسل به نسل ، ریشه به ریشه دلشان نسوزد ؟!!!!
من امروز میفهمم که چقدر تنها بود مولایم.... و چقدر غریب...و چقدر مردمان نادان ... 
و چقدر این نخلستان ها دلگیرند ...
چند ماه پیش در خانه ای نزدیک کربلا بودیم، پشت ِ حیاط ِ خانه نخلستان بود ، 
نمیدانم برای چه ، اما رفتم سمت ِ حیاط ِ پشتی ... 
زنی مشغول شستن ِ ظرف ها بود ... 
سلام کردم ، سری تکان داد به نشانه ی جواب و به زبان عربی گفت " قشنگه ؟" 
منظورش نخلستان بود... انگار او هم میدانست که ما با این درخت ها غریبه ایم...
نگاهی کردم به اطرافم... 
دلم میخواست فریاد بزنم ، نه ، من از این خوش قد و قامتانِ دل سوخته خوشم نمی آید ... 
این درخت ها خیلی دلگیرند... خیلی ... این نخل ها از نسل ِ همان نخل های نخلستان ِ بنی نجارند... 
برای من دلگیرتر از این جا کجا میتواند باشد؟ صدای مرد ِ تنهای شب های نخلستان به گوش هایتان نمیرسد ؟
دلم میسوخت.... دلم میسووووخت.... دلم میسوخت ..... 


مولا ی تنهای ما ، علی ... 
روزی کسی خواهد آمد ، تا به همه بفهماند حق را ... 
تا آن روز صدای مناجات ِ غریبانه ی تو در سینه ی این نخل ها به امانت مانده ...
دعا کن  آن روز زودتر بیاید ... 
روز ِ آشتی ِ من و نخلستان ها ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۴۱
شمیم ِ عشق

فرمانده ی کل ِ قوای عشق ، عباس !

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ
تو هیچگاه مرا رها نمیکنی و این چقدر خوب است ...

حتی اگر من بی خیال باشم ، حتی اگر همه ی مهربانی هایت را فراموش کنم

تو تمام ِ سعی ات را میکنی تا مرا متوجه خودت کنی ...

برایت فرقی هم نمیکند ، در خواب یا در بیداری ، با محبت و اگر نشد با کابوس ...

باید که هشیارم کنی ... !

مثل ِ دیشب ؛ تا چشمانم را بستم بیمار شدم ...

بیماری ِ سختی هم بود انگار ، با همسرم رفتیم پی ِ آزمایش که او گم شد ...

از هر که سراغش را گرفتم نبود ، از هر راهی که رفتم پیدایش نکردم ....

مستاصل شده بودم ، مثل ِ خیلی وقت ها ...

گریه میکردم و کوچه ها و خیابان ها را دنبالش میگشتم ...

به مرگ فکر میکردم وبه تنهایی و بدنی که داشتم تکه تکه از دست میدادمش ...

چشم باز کردم دیدم روبه روی گلدسته های حرمی ایستاده ام ...

با بغض پرسیدم اینجا کجاست ؟ زنی با دستش روبه رویم را نشان داد

جایی که نوشته بود : " السلام علیک یابن امیرالمومنین"

باورم نمیشد ...

اشکهایم داشتند با زبان ِ بی زبانی با تو درد و دل میکردند ، و از خیلی چیزها شکایت ...

از تمام ِ حرف هایی که زدم فقط یک چیزش یادم هست ...

گفتم : آقا ؟ دیدید تنهایم گذاشت ؟

نشسته بودم  روی زمین و زانو هایم را بغل گرفته بودم و داشتم  آرام آرام گله میکردم و اشک می ریختم ،

که دستی روی شانه ام نشست ، برگشتم ، خودش بود ...

و پریدم از خواب ....

+

دلم هوای تو دارد ، بگو چه چاره کنم .... ؟

+


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۳
شمیم ِ عشق