شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

نام ِ تو چیست ؟
شکوفه ؟ باران ؟ شوق ؟
هرچه هستی ،
نَسَب ِ تو به بهار می رسد ...


نویسندگان

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این ره که تو می روی به ترکستان است ...

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ
آدم ها ... 
این موجودات اهلی شده ی وحشی ِ دو دست و دو پا ...
این موجودات پر از تناقض ... 
این موجودات عجیب ...
در عجبم از این موجوداتی که خودم هم یکی از آنهایم ...
در عجبم که ذره ای عدالت در وجودشان نیست...
ذره ای انصاف ، محبت ، حق جویی ، عشق ، بخشش ، ...
آن وقت هر کدامشان پرچمی به دست گرفته اند ..
یکی داعیه ی عدالت دارد ...
یکی از غیر منصفانه بودن اوضاع علم ِ اعتراض بر دوش میکشد
یکی ادعا میکند عاشق و است و روی پرچمش با خط سرخ نوشته " از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس ... "
یکی تقاضای بخشش همه ی خطاهایش را دارد و مدعی ست خطای همه را بخشیده ...
مانده ام... همچون چهارپایی در ...
که همه ی اینها هست و هیچکدامشان نیست...
هر چه که هست، خودخواهی ست...
خودپرستی ست...
غفلت است...
کینه و عداوت است...
سنگدلی و بی انصافی ست...
و غرووور ...
و امان از هر آن چه که هست....
ای انسان ِّ خوش خیال...
بیرون بیا از باتلاق غفلتی که عمری ست در آن گرفتاری ...
زمان چون قطاری تند رو دارد میگذرد و فرصت ها رو به پایان است و تو هر لحظه در خسر ... 
زودتر به خودت بیا و دستی که برای یاری ات دراز شده را بگیر ... 
اینهمه علم و فریاد ِ اعتراضت را زمین بگذار و از خودت شروع کن ... 
از خود ِ خودِ خودت !!!
ببخش ... هرچند سخت ... اما دیگران را ببخش ... 
باور کن که کینه ارمغانی جز سنگینی قلب و رخوت برایت نمی آورد ...
غرورت را بشکن ... خودت با دست خودت ...
دشمنی ها را خاک کن و مثل پروردگارت منصف باش و دل رحمانه زندگی کن...
دست بر دار از اینهمه لجاجت و خود خواهی...
تمام کن این دلشکستن های بی انتها را...
باور کن 
اگر برنگردی ، دنیا و عقبی یت را باخته ای...
پس برگرد، تا فرصتت تمام نشده...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۶
شمیم ِ عشق

سرگیجه

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ق.ظ
گیج ِ گیج شده اند این روزها مردمک چشم هایم ...  
انقدر که به تماشا نشسته اند این رژه های نا منظم سوژه ها را 
این یکی رد میشود ،  بعدی با هزار عشوه و ناز از راه می رسد ...
بعدی رد میشود ، قبلی برمیگردد و چشمک میزند ...
کاش لا اقل دستی داشتند برای قلم گرفتن ،و نوشتنِ آن چه که مات و مبهوتشان کرده ...
آنچه فکرشان را میپیچاند و میپیچاند و باز هم میپیچاند ....
دنیای جلوی مردمک چشمهایم پر جمعیت ترین دنیایی شده که میتوانم تصورش را بکنم ...
سوژه ها مدام یکی پس از دیگری از راه میرسند و روی هم تلنبار میشوند 
و هیچ دستی هم نیست یاری برساند ..
حتی شده به اندازه ی خطی نوشته ، شاید که یکی یکی محو شوند این سربازهای خوش نشین ...
بیچاره مردمک چشم هایم ... 
خدایا ، دستی برسان برای نوشتن ...
که حرفهایی هست که تنها گفتن حقشان را ادا نمیکند ؛
و نگفتنشان درد ی ست تحمل ناپذیر ... 
درست مثل سرگیجه ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۰
شمیم ِ عشق

با نخلستان ها آشتی خواهم کرد ...

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ق.ظ
نخل که میبینم دلم میگیرد ، از خیلی سال پیش ، همان وقت ها که هنوز در دنیای واقعی نخلستانی ندیده بودم ...
یادم هست یک بار که با پدرم به تئاتر رفته بودیم با نخل ، این رشید ِ دل سوخته آشنا شدم ... 
نمایش ِ غربت علی (ع) بود و من اولین بار بود که فهمیدم مولای ما چقدر تنها بوده ... 
من آن موقع هشت سال بیشتر نداشتم و هنوز معنی خیلی از کلمات را نمیدانستم ... 
اما .. حالا .. امروز ... میدانم و دلم سخت میگیرد از فکر کردن به آن همه تنهایی ... 
میگویم دل ِ نخل ها سوخته ّ، این را همان روز فهمیدم ، همان روزی که مرد ِ بازیگر با جامه ای مندرس میان ِ نخل ها فریاد میزد و غربت و تنهایی مولا را به تصویر میکشید ... به پدرم نگاه کردم ،آه میکشید و اشک چشمان مهربان مادرم را درآغوش گرفته بود...
و همه ی جمع متاثر از دیدن ِ نمایش بودند ...
مگر میشود پدر ِ من نمایش ببیند و آه بکشد اما نخل ها باشند و بشنوند و نسل به نسل ، ریشه به ریشه دلشان نسوزد ؟!!!!
من امروز میفهمم که چقدر تنها بود مولایم.... و چقدر غریب...و چقدر مردمان نادان ... 
و چقدر این نخلستان ها دلگیرند ...
چند ماه پیش در خانه ای نزدیک کربلا بودیم، پشت ِ حیاط ِ خانه نخلستان بود ، 
نمیدانم برای چه ، اما رفتم سمت ِ حیاط ِ پشتی ... 
زنی مشغول شستن ِ ظرف ها بود ... 
سلام کردم ، سری تکان داد به نشانه ی جواب و به زبان عربی گفت " قشنگه ؟" 
منظورش نخلستان بود... انگار او هم میدانست که ما با این درخت ها غریبه ایم...
نگاهی کردم به اطرافم... 
دلم میخواست فریاد بزنم ، نه ، من از این خوش قد و قامتانِ دل سوخته خوشم نمی آید ... 
این درخت ها خیلی دلگیرند... خیلی ... این نخل ها از نسل ِ همان نخل های نخلستان ِ بنی نجارند... 
برای من دلگیرتر از این جا کجا میتواند باشد؟ صدای مرد ِ تنهای شب های نخلستان به گوش هایتان نمیرسد ؟
دلم میسوخت.... دلم میسووووخت.... دلم میسوخت ..... 


مولا ی تنهای ما ، علی ... 
روزی کسی خواهد آمد ، تا به همه بفهماند حق را ... 
تا آن روز صدای مناجات ِ غریبانه ی تو در سینه ی این نخل ها به امانت مانده ...
دعا کن  آن روز زودتر بیاید ... 
روز ِ آشتی ِ من و نخلستان ها ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۴۱
شمیم ِ عشق