شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

نام ِ تو چیست ؟
شکوفه ؟ باران ؟ شوق ؟
هرچه هستی ،
نَسَب ِ تو به بهار می رسد ...


نویسندگان

۱۳ مطلب با موضوع «دلتنگی» ثبت شده است

رفیق ِ من ...

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۵ ب.ظ

میدونی رفیق ؟

ما آدم های بد، وقتایی که خوشحالیم، یا وقتایی که قلبمون از دلتنگی و دلگیری به درد میاد،

یا وقتایی که بهمون ظلم میشه و زورمون نمی رسه به طرف،

یا وقتایی که گیر ِ گیریم بلد نیستیم مثه شما از پس ِ خودمون بر بیایم !

بلد نیستیم با دورهمی و رستوران و موزیک زنده و رقص و سیگار و قهوه و دریا و جنگل حالمونو خوب کنیم...

 ما یه سال منتظر مونده بودیم تا محرمش بیاد و مست بشیم از بوی اسفند هیئت و عطر چایی دارچینی ایستگاه صلواتی.

ما یه سال صبر کرده بودیم تا محرم بشه و بریم بشینیم گوشه ی هیئت و بغض یک ساله مونو خالی کنیم...

ما وقتایی که دلمون از غصه مثه انار تیکه پاره شده، وقتایی که بهمون ظلم میشه،

صبر میکنیم تا وقتش برسه و بریم روضه ی ابالفضل بشنویم و توی تاریکی بلند بلند گریه کنیم ...

ببین رفیق،

ما یه ساااال صبر کرده بودیم محرمش بیاد و دلی سبک کنیم و درمون ِ دردمونو بگیریم ازش ...

انصاف نیست، به خودش قسم که انصاف نیست دلمون اینجوری سنگین بمونه ...

دِق میکنیم به خدا...

میدونی اوج ِ قصه ی دلتنگیمون کجاست ؟

وقتی شب می خوابی و وسط مشایه ای ولی حتی توی خوابتم بغض می‌کنی از دلتنگی و یقین

 داری که این فقط یه خوابه ...

ببین رفیق ...

ما اونقدرا هم بد نیستیم که پروتکل های بهداشتی حالیمون نباشه...

ولی دلمون بدجوری هوایی شده...

 می‌فهمی؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۵
شمیم ِ عشق

و من یتق الله یجعل له مخرجا ...

دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ب.ظ

اینجا را گذاشته بودم برای روزهای خوب زندگی ام ... 

منتظر بودم سوت پایان دردهایم زده شود و از زمین تا آسمان را فرش لبخند پهن کنم و برایتان بنویسم از قلبی که لبریز از عشق و خوشحالی ست ؛ اصلا حواسم نبود به « و لقد خلقنا الانسان فی الکبد » !‌

حالا اما آمده ام بنویسم از تنهایی این روزهایم، از لحظاتی که مینشینم و از دیوار سفید روبه رویم میخواهم تمام اتفاقات گذشته را برایم بازخوانی کند...

به گلدانهای پشت پنجره میگویم برایم از روزهایی بگویند که صدای خنده هایم در این خانه می پیچید و چیزی از تلخی زهرآگین روزگار نمیدانستم...

راستش را بخواهید دلم برای خودم تنگ شده است. برای دختری که هر روز با انرژی فوق العاده اش خورشید را روشن می کرد و سهمگین ترین طوفان ها هم توان شکستن صبرش را نداشتند... 

دلم برای کسی تنگ شده است که برای هر چیزی که دلش میخواست داشته باشد می جنگید، از آن جنگ ها که حتی اگر هزار هزار بار شکست میخورد باز قد علم می کرد و تسلیم نمیشد ... 

فکرش را هم نمی کردم روزی بیاید که به تاریکی فکر کنم و برای چیزهایی که از دستشان دادم زانوی غم بغل بگیرم  اما امروز در اوج تنهایی می نشینم و برای تمااااام گذشته ام سوگواری میکنم ... 

عجیب دلم شکسته است و فقط امیدم به وعده ی کسی ست که خلف وعده نمی کند ... 

به قول #حامد_عسکری خدا لفظ آمده که « اگر بکن نکن های مرا رعایت کنی جایی که فکرش را هم نمیکنی به دادت می رسم و اگر به من توکل کنی به تنهایی برایت کفایت می کنم و عهده دار کارهایت خواهم شد و من برای هر چیزی اندازه ای قرار داده ام.»

پس ای که جز تو هیچ نیست و تنها تویی پروردگار آسمان ها و زمین و ای مهربان ترین مهربانان از تو می خواهم عهده دار من شوی که تویی تنها راهِ نجات ...

تنها امیدم تو بودی و هستی و خواهی بود ای فریاد رس فریاد خواهان که اگر اجابتم کنی هر آنچه درد است به لطف بدل می شود و هر‌ آنچه حال بد به بهترین حال تبدیل می شود... 

یا مقلب قلوب والابصار

حول حالنا الی احسن الحال ...

 

*به وقت هجده رمضان هزار و سیصد و نود و نه هجری شمسی 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۵۴
شمیم ِ عشق

باد موهایم را با خود بُرد ...

دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ب.ظ
رو به روی آینه ایستاده بود و موهای بلندش را شانه میزد...
خورشید از گوشه ی پنجره ی اتاق دستش را لای موهایش می کشید و نوازشش می کرد ... 
دخترک معصومانه می خندید ... 
انگار که عشقِ مادرانه ی خورشید در قلبش نفوذ کرده بود...
دخترک در آینه به چشمانش لبخند زد ...
هوا ابری شد ... 
طوفان شد ... 
بادِ وحشی زوزه کشان خودش را به شیشه ی پنجره ی اتاق می کوبید ... 
دخترک ترسید ... 
از جلوی آینه کنار رفت ... 
هنوز دستش به دستان ِ پنجره نرسیده بود که پرده های سفید اتاق به رقص در آمدند ... 
دخترک ترسید ...
دیر شده بود اما ! 
باد میان ِ موهای خورشید نشانش نفوذ کرده بود ... 
گیسوان ِ آفتابی اش هم رقص ِ پرده ها شد و به پرواز در آمد ... 
و باد ... 
موهایش را با خود بُرد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۱
شمیم ِ عشق

به وقت عشق

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ب.ظ

چقدر دلتنگ نوشتن بودم ... 
بدون ِ هیچ پیش فرضی ... بدون قصدی ... غرضی ... خطبه ای ... خطابه ای ... 
فقط همین که انگشتانم دکمه های کی بورد را لمس کند ، همین که صفحه ی خانه ی شیشه ای ام پیش رویم باز باشد ... 
همین که انقدر سکوت باشد که من باشم و من ... و صد البته خدای مهربانم برایم کافی ست ... 
سلام...
من برگشتم ...
نوشته های مرا از شمیم ِ عشق می خوانید :)


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۸
شمیم ِ عشق

سلام آقا...

جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۳۴ ق.ظ

قلبی که میمیرد 

چشمی که می بارد...

دستی که یخ زده است...

لب هایی که نمیخندد...

دلی که تنگ است...

سری که پر درد است...

همه هم دردند با پایی که جا مانده...

طفلی جا مانده...

+

پاهایم جا ماند اما

دلم جایی ست میان گرد و غبار و بیابان و خستگی و تاول و عطش...

دلم آنجاست...

میان فریاد های خوشامدگویی عراقی ها...

دلم آنجاست...

میان لشگر میلیونی حسین ع...

دلم آنجاست...

اگر رفتید یادم کنید...

خوشا آنان که رفتند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۰:۳۴
شمیم ِ عشق

نسیمی ز کوی تو می وزد در کوچه های شهر ...

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۳۹ ب.ظ

چند روز مانده تا محرمـت ؟؟؟

چند روز مانده تا عاشقی کردن هایمان ... ؟

تا سیاه کردن دل ها و بارانی کردن ِ دیده هایمان ... ؟

حسین جان .. 

دلتنگیم و هوای دلمان ابری ِ ابری ست .. 

کاش این محرم 

همراه ِ بوی اسفند و عطر چای های روضه ات 

آقایمان هم برسد و تمام شود همه ی این اخوالات بد ... 

شما برای ما دعا کن آقا..

مُردیم از بی کسی ... 


+ یا وجیه عند الله اشفع لنا عندالله ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۹
شمیم ِ عشق

نرم نرمک میرسد اینک بهار ...

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ
همیشه در خاطرم بهار را شبیه ِ دختری جوان تصور میکردم ، دختری با پوستی به رنگ نور و چشمانی سبز و زلال ... 

دختری که وقتی میخندید از گوشه ی لبانش شکوفه میبارید ... 

دختری که دست هایش بوی باران میداد ، بوی سبزه ی تازه ، بوی گل ... 

از لابه لای گیس های بلندش انگار برگ های بید مجنون آویزان بود  و 

تاجی از شکوفه های سفید و صورتی بر سر داشت  ...

چقدر دوستش داشتم ... 

چقدر هر سال و هر سال و هرسال برای آمدنش لحظه شماری میکردم ... 

مخصوصا وقت هایی مثل حالا ؛ دم دمه های اسفند ، هزاز هزار برابر دلتنگش میشدم ... 

خسته میشدم از امتداد ِ سرمای بی برف ، از زمستانی بخیل ! 

زمستان را اینجوری دوست ندارم ؛ باید زمستان ،زمستان باشد ، سرد و پر برف ... 

اما حالا ... 

دلم بهار میخواهد و یک بغل گل و سبزه و باران ... 

دلم میخواهد ، بهار باشد ، من باشم ، تو باشی باران باشد و بس ... 

دلم درخت ِ سیب ِ پرشکوفه ی کودکی هایم را میخواهد ... 

دلم هفت سین و شمع و ماهی  گلی توی تنگ آب و سنجد و سیب و سمنو میخواهد ...

دلم دست های گرم ِ پدرم را میخواهد و خرید های پر ذوق و شوق ِ شب عید ... 

دلم عیدی لای قرآنی و بوسه های پر محبت ِ پدرم و شنیدن ِ صوت ِ قرآن مادرم لحظه ی تحویل سال را میخواهد ... 

دلم میخواهد مثل هر سال مادرم سینی قرآن و نان و سبزه را بدستم بدهد تا اولین نفری باشم که پا به خانه میگذارم ... 

دلم ... تو را میخواهد ای هم بهار ... 

تو را ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۶
شمیم ِ عشق

خبر آمد خبری در راه است ...

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ق.ظ

کاش خبر آمدنت برسد ... 

کاش یلدایمان بهاری شود.... 

کاش تو بیایی ... 

ای جان ِ زمین و آسمان ... 

زمان و زمین به تنگ آمده اند از غم ... 

ای به فدای اشک های دلسوزانه ات ... 

قلب ِ من به تنگ آمده از دلتنگی ، دلگیری ، تنهایی...

ببین دیگر درون سینه ام جایش تنگ شده ..

جان ِ همه عشاق فدایت 

یابن الحسن...

نگاه کن 

همه تو را میخوانند ... 

ای زیباترین آرزوی عالم ... 

کاش تو بیایی و غم از دل ببری ...

+

تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد 

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد


+


اللهم عجل لولیک الفرج

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۳۶
شمیم ِ عشق

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت ...

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

دلتنگم آقاجان ... 

نمیدانم دلتنگ ِ چه ! 

از همان روزی که جا ماندم دلتنگم ... 

از همان روزی که همسفر قدم ها و اشک های شما نشدم ... 

میدانم خیلی بدم ، خیلی بدتر از هر آنچه شما انتظار داری باشم 

اما به همان تربت ِ پاک قسم که سزاوار نیست این همه بغض 

برای هم چو منی ، که هنوز هوا ابری نشده می بارم ... 

آقاجان ، دلتنگ ِ شمایم ... 

میشود کمی دریابی مرا ؟ 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۶
شمیم ِ عشق

بیا بنشین گریه کنیم رفیق ...

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ق.ظ
خیلی سخت است ...
خیلی سخت است مدام بخواهی تظاهر کنی ...
تظاهر کنی که حالت خوب است ، که دلگیر نیستی که اصلا شب ها خواب بیابان نمیبینی ... 
که بخواهی لبخند بزنی به روی کسی که دوستش داری ،
 که مبادا دلش را غم بگیرد اما تا صورتت را برگرداندی ابر چشمانت باریدن بگیرد ...
خیلی سخت است که حتی دلت از او هم بگیرد ...
دارم کم می آورم ...
اینجایی که خودم هستم ، دلم نیست ، روحم نیست ، جانم نیست ...
دلم جایی میان میلیون ها نفر دارد فریاد لبیک یا حسین سر میدهد ...
روحم مانند شبحی سرگردان آواره ی بیابان های کربلاست ...
جانم ...
جانم میان شبکه های ضریح عباس (ع ) جامانده است ...
و هیچ کس این حرف ها را نمی فهمد ...
که چقدر برایم نفس کشیدن سخت شده ...
 که چقدر دلتنگم ...
که چقدر بغض گلویم را میفشارد ...
که چقدر چشم هایم درد میکنند ...
هیچ کس نمیفهمد تمام رنج و سختی و غصه هایم را جمع کرده بودم بروم پیش پای عباس  (ع) ببارم ...
تا آرام بگیرم ... اما نشد ...
هیچ کس نمیفهمد
که امید داشتم امسال بین آن همه زائر ، میان گرد و خاک و ازدحام عطر نفس های آقا (عج ) را حس کنم ..
هیچ کس نمیفهمد که قلبم دارد میترکد از دلتنگی و من به روی خودم نمی آورم ...
هیچ کس نمیفهمد چقدر سخت است ...
و به حال زار من نیشخند میزنند ، حتی عزیزانم ...
+
یا رب الحسین (ع)
تنها تو میدانی چه میگذرد در سینه ام ...
مرا دریاب که محتاج نگاهتم ...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۷
شمیم ِ عشق