رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست...
چقدر دلم می خواهد ...
بنشینی ساعت ها حرف بزنی ...
مثل آن روزها که سیر نمی شدم از شنیدن حرف هایت ...
مثل حالا ، که جان میدهم برای شنیدن ِ صدای دلنشینت ...
مثل هر روزی که ثانیه شماری میکنم تا بیایی و گرد ِ چشمان ِ خسته ی شیرینت بگردم ...
چقدر دلم میخواهد که بخواهی ...
از من ...
چقدر دلم می خواهد بی هیچ قبلی ، بی هیچ ناخوشایندی ، بی هیچ اشکی
لبخندی جانانه روانه ی نگاهت کنم ...
چقدر ... دلم ...می خواهد ...