نرم نرمک میرسد اینک بهار ...
سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ
همیشه در خاطرم بهار را شبیه ِ دختری جوان تصور میکردم ، دختری با پوستی به رنگ نور و چشمانی سبز و زلال ... 
دختری که وقتی میخندید از گوشه ی لبانش شکوفه میبارید ... 
دختری که دست هایش بوی باران میداد ، بوی سبزه ی تازه ، بوی گل ... 
از لابه لای گیس های بلندش انگار برگ های بید مجنون آویزان بود  و 
تاجی از شکوفه های سفید و صورتی بر سر داشت  ...
چقدر دوستش داشتم ... 
چقدر هر سال و هر سال و هرسال برای آمدنش لحظه شماری میکردم ... 
مخصوصا وقت هایی مثل حالا ؛ دم دمه های اسفند ، هزاز هزار برابر دلتنگش میشدم ... 
خسته میشدم از امتداد ِ سرمای بی برف ، از زمستانی بخیل ! 
زمستان را اینجوری دوست ندارم ؛ باید زمستان ،زمستان باشد ، سرد و پر برف ... 
اما حالا ... 
دلم بهار میخواهد و یک بغل گل و سبزه و باران ... 
دلم میخواهد ، بهار باشد ، من باشم ، تو باشی باران باشد و بس ... 
دلم درخت ِ سیب ِ پرشکوفه ی کودکی هایم را میخواهد ... 
دلم هفت سین و شمع و ماهی  گلی توی تنگ آب و سنجد و سیب و سمنو میخواهد ...
دلم دست های گرم ِ پدرم را میخواهد و خرید های پر ذوق و شوق ِ شب عید ... 
دلم عیدی لای قرآنی و بوسه های پر محبت ِ پدرم و شنیدن ِ صوت ِ قرآن مادرم لحظه ی تحویل سال را میخواهد ... 
دلم میخواهد مثل هر سال مادرم سینی قرآن و نان و سبزه را بدستم بدهد تا اولین نفری باشم که پا به خانه میگذارم ... 
دلم ... تو را میخواهد ای هم بهار ... 
تو را ...
 

