تو هیچگاه مرا رها نمیکنی و این چقدر خوب است ... 
حتی اگر من بی خیال باشم ، حتی اگر همه ی مهربانی هایت را فراموش کنم 
تو تمام ِ سعی ات را میکنی تا مرا متوجه خودت کنی ... 
برایت فرقی هم نمیکند ، در خواب یا در بیداری ، با محبت و اگر نشد با کابوس ... 
باید که هشیارم کنی ... ! 
مثل ِ دیشب ؛ تا چشمانم را بستم بیمار شدم ... 
بیماری ِ سختی هم بود انگار ، با همسرم رفتیم پی ِ آزمایش که او گم شد ... 
از هر که سراغش را گرفتم نبود ، از هر راهی که رفتم پیدایش نکردم .... 
مستاصل شده بودم ، مثل ِ خیلی وقت ها ... 
گریه میکردم و کوچه ها و خیابان ها را دنبالش میگشتم ... 
به مرگ فکر میکردم وبه تنهایی و بدنی که داشتم تکه تکه از دست میدادمش ...
چشم باز کردم دیدم روبه روی گلدسته های حرمی ایستاده ام ...
با بغض پرسیدم اینجا کجاست ؟ زنی با دستش روبه رویم را نشان داد 
جایی که نوشته بود : " السلام علیک یابن امیرالمومنین"
باورم نمیشد ... 
اشکهایم داشتند با زبان ِ بی زبانی با تو درد و دل میکردند ، و از خیلی چیزها شکایت ... 
از تمام ِ حرف هایی که زدم فقط یک چیزش یادم هست ... 
گفتم : آقا ؟ دیدید تنهایم گذاشت ؟
نشسته بودم  روی زمین و زانو هایم را بغل گرفته بودم و داشتم  آرام آرام گله میکردم و اشک می ریختم ،
که دستی روی شانه ام نشست ، برگشتم ، خودش بود ...
و پریدم از خواب .... 
+
دلم هوای تو دارد ، بگو چه چاره کنم .... ؟
+
