از خودم خیلی دلگیر میشوم ...
وقتی میبینم انقدر سکون در زندگی ام موج میزند ...
وقتی که میبینم تمام ِ جان کندن هایمان برای رسیدن به آن چه که در سر داشتم بیهوده بود ...
وقتی میبینم انگار دارم می بازم ...
دلم میخواهد زمین دهان ِ مبارکش را باز کند و مرا به یکباره ببلعد که دیگر تاب ِ نگاه کردنهای صبورانه ی خدا را ندارم ...
حتی تاب ِ دیدن و شنیدن ِ خیلی چیزها را ... و شاید نشنیدن ِ خیلی چیزهای دیگر را ...
خسته ام ، شبیه شناگر ماهری که دست ِ بر قضا هنوز وارد آب نشده نفسش بند آمده است ...
چند روز است دارم مدام با خودم فکر میکنم ، چرا ؟! چرا من نمیتوانم آن چیزی باشم که همیشه آرزویش را داشتم ؟
خدایا ! چه نوشته ای برایم که هر چه دعا میکنم میگویی نه ، همان که نوشته ام همان باشد .
نمیدانم اصلا این حرف ها را چرا آمده ام اینجا نوشته ام ؟
که یک سری آدم بیایند و بخوانند و سر آخر بگویند لایک ؟!
یا بیایند و بگویند سری به ما بزن ؟
یا بیایند و بخوانند و اصلا این حرف های درهم و برهم را نفهمند و بروند ؟
یا اینکه بیایند بخوانند و بفهمند و همدرد شوند ؟!
راستی ؟ این جا را فقط آدم ها میخوانند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!
من که میدانم تو هم میخوانی خدای مهربانم ...
پس بخوان و ببین که بنده ی هیچت از تو کمک میخواهد ...
دلش میخواهد مثل ِ تو باشد ... شبیه به تو ... نزدیک به تو ...
میشود توانش را بدهی ؟!
میشود دردی که سالهاست بر جانش نشسته را درمان کنی ؟
میشود دستش را بگیری و بلندش کنی ؟
میشود ؟؟؟
+
شرمساری
+