قلب ها می شکنند ...
جایی میان قلب من
چیزی شکسته است....
خدایا...
چقدر تا تو راه مانده...؟
میترسم برسم اما به تو نرسم...
میترسم از نداشتن تو...
خدایا ...
دست بی کسی ام را فقط سمت تو دراز میکنم...
فقط سمت تو...
زین پس دیگران هر چه خواستند بکنند بکنند...
من تو را میخواهم...
و آیا خدا برای بنده اش کافی نیست...؟!
خدایا...
تنهایم مگذار...
+
رو سیاهم ولی امید بخشش دارم ز تو...
چقدر دلم می خواهد ...
بنشینی ساعت ها حرف بزنی ...
مثل آن روزها که سیر نمی شدم از شنیدن حرف هایت ...
مثل حالا ، که جان میدهم برای شنیدن ِ صدای دلنشینت ...
مثل هر روزی که ثانیه شماری میکنم تا بیایی و گرد ِ چشمان ِ خسته ی شیرینت بگردم ...
چقدر دلم میخواهد که بخواهی ...
از من ...
چقدر دلم می خواهد بی هیچ قبلی ، بی هیچ ناخوشایندی ، بی هیچ اشکی
لبخندی جانانه روانه ی نگاهت کنم ...
چقدر ... دلم ...می خواهد ...
ابر میگرید
آسمان میگرید ...
کوچه ، خانه ، خیابان میگرید ...
من ...
میگریم ...
اما میان این همه باران شاد میشوم
اگر تو بخندی ...
تو با دل ِ عاشقت ...
بخند ...