با نخلستان ها آشتی خواهم کرد ...
سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ق.ظ
نخل که میبینم دلم میگیرد ، از خیلی سال پیش ، همان وقت ها که هنوز در دنیای واقعی نخلستانی ندیده بودم ...
یادم هست یک بار که با پدرم به تئاتر رفته بودیم با نخل ، این رشید ِ دل سوخته آشنا شدم ...
نمایش ِ غربت علی (ع) بود و من اولین بار بود که فهمیدم مولای ما چقدر تنها بوده ...
من آن موقع هشت سال بیشتر نداشتم و هنوز معنی خیلی از کلمات را نمیدانستم ...
اما .. حالا .. امروز ... میدانم و دلم سخت میگیرد از فکر کردن به آن همه تنهایی ...
میگویم دل ِ نخل ها سوخته ّ، این را همان روز فهمیدم ، همان روزی که مرد ِ بازیگر با جامه ای مندرس میان ِ نخل ها فریاد میزد و غربت و تنهایی مولا را به تصویر میکشید ... به پدرم نگاه کردم ،آه میکشید و اشک چشمان مهربان مادرم را درآغوش گرفته بود...
و همه ی جمع متاثر از دیدن ِ نمایش بودند ...
مگر میشود پدر ِ من نمایش ببیند و آه بکشد اما نخل ها باشند و بشنوند و نسل به نسل ، ریشه به ریشه دلشان نسوزد ؟!!!!
من امروز میفهمم که چقدر تنها بود مولایم.... و چقدر غریب...و چقدر مردمان نادان ...
و چقدر این نخلستان ها دلگیرند ...
چند ماه پیش در خانه ای نزدیک کربلا بودیم، پشت ِ حیاط ِ خانه نخلستان بود ،
نمیدانم برای چه ، اما رفتم سمت ِ حیاط ِ پشتی ...
زنی مشغول شستن ِ ظرف ها بود ...
سلام کردم ، سری تکان داد به نشانه ی جواب و به زبان عربی گفت " قشنگه ؟"
منظورش نخلستان بود... انگار او هم میدانست که ما با این درخت ها غریبه ایم...
نگاهی کردم به اطرافم...
دلم میخواست فریاد بزنم ، نه ، من از این خوش قد و قامتانِ دل سوخته خوشم نمی آید ...
این درخت ها خیلی دلگیرند... خیلی ... این نخل ها از نسل ِ همان نخل های نخلستان ِ بنی نجارند...
برای من دلگیرتر از این جا کجا میتواند باشد؟ صدای مرد ِ تنهای شب های نخلستان به گوش هایتان نمیرسد ؟
دلم میسوخت.... دلم میسووووخت.... دلم میسوخت .....
مولا ی تنهای ما ، علی ...
روزی کسی خواهد آمد ، تا به همه بفهماند حق را ...
تا آن روز صدای مناجات ِ غریبانه ی تو در سینه ی این نخل ها به امانت مانده ...
دعا کن آن روز زودتر بیاید ...
روز ِ آشتی ِ من و نخلستان ها ...
۹۵/۰۴/۰۸