در آغوشم بگیر
عادت داشتم هروقت دلم میگرفت و چشمانم بارانی میشد...
گلایه ها و اشکها و هق هق هایم را لای تکه کاغذ سپیدی جمع کنم
و بگذارم لای قرآن سفید عروسی ام که با مادرم خریدم...
عادت داشتم وقتی از غصه لبریز شدم
بغلش بگیرم و به سینه ام بچسبانمش....
عادت داشتم با چشمان ابری ام ورق بزنم و یاسین بخوانم و به هر مبینش که رسیدم
آرام تر شوم...
اما حالا که دست هایم یاری ام نمیکنند می آیم اینجا فریاد میزنم خدا...
من ... بنده ی عاصی و رو سیاه و ناسپاست...میترسم از بی تو بودن...
از ادامه ی این نفس کشیدن ها... از پایان خود میترسم خدایا...
رهایم کن از تردید...از تنهایی...از دنیا خواهی...از خود خواهی...
من فقط خودت را میخواهم...
خدایا نمیدانم پایان این ماجرا چه خواهد شد...
قرار است چه بلایی سرم بیاید...
و تحمل این ندانستن برایم بسیار سخت است...
تنها امیدم تویی... مهربان ترین...
فتوکلت علی الله...
فهو ارحم الراحمین...