خاطرات...
جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۱ ب.ظ
هربار میهمان خانه ی مادربزرگ میشوم
تمام خاطرات کودکی ام زنده میشود...
مثل فیلمی جذاب از مقابل چشمانم میگذرد...
گاهی دختر نقش اول فیلم برمیگردد و با شوق به من میخندد..
و گاهی با چشمانی پر از اشک مرا مینگرد...
چه پر فراز و نشیب بود این داستان...
گاهی تلخ تلخ ...
و گاهی مثل طعم توت ...
شیرین و دوست داشتنی...
+
مادر ...
تنها تو بودی که جلوی همه ی تلخی های کودکی ام یک تنه ایستادی
و نگذاشتی غم٬ شوق چشمهایم را ببرد...
حالا امروز که همسن آن روزهای تو شده ام میفهمم...
چقدر تنها بودی و مظلوم...
و چقدر مردانه برای ماندن شیرینی لبخند به روی لب ما جنگیدی...
زیباترین زن دنیا...
عاشقتم...
۹۶/۱۰/۱۵
خوبی زنی بود که بوی ریحان می داد و ...
از پشت عینک اشکهای درشتش با قران می آمیخت...
آه آن روزهای رنگین...آه آن خاطره های کوتاه!!!