فرمانده ی کل ِ قوای عشق ، عباس !
حتی اگر من بی خیال باشم ، حتی اگر همه ی مهربانی هایت را فراموش کنم
تو تمام ِ سعی ات را میکنی تا مرا متوجه خودت کنی ...
برایت فرقی هم نمیکند ، در خواب یا در بیداری ، با محبت و اگر نشد با کابوس ...
باید که هشیارم کنی ... !
مثل ِ دیشب ؛ تا چشمانم را بستم بیمار شدم ...
بیماری ِ سختی هم بود انگار ، با همسرم رفتیم پی ِ آزمایش که او گم شد ...
از هر که سراغش را گرفتم نبود ، از هر راهی که رفتم پیدایش نکردم ....
مستاصل شده بودم ، مثل ِ خیلی وقت ها ...
گریه میکردم و کوچه ها و خیابان ها را دنبالش میگشتم ...
به مرگ فکر میکردم وبه تنهایی و بدنی که داشتم تکه تکه از دست میدادمش ...
چشم باز کردم دیدم روبه روی گلدسته های حرمی ایستاده ام ...
با بغض پرسیدم اینجا کجاست ؟ زنی با دستش روبه رویم را نشان داد
جایی که نوشته بود : " السلام علیک یابن امیرالمومنین"
باورم نمیشد ...
اشکهایم داشتند با زبان ِ بی زبانی با تو درد و دل میکردند ، و از خیلی چیزها شکایت ...
از تمام ِ حرف هایی که زدم فقط یک چیزش یادم هست ...
گفتم : آقا ؟ دیدید تنهایم گذاشت ؟
نشسته بودم روی زمین و زانو هایم را بغل گرفته بودم و داشتم آرام آرام گله میکردم و اشک می ریختم ،
که دستی روی شانه ام نشست ، برگشتم ، خودش بود ...
و پریدم از خواب ....
+
دلم هوای تو دارد ، بگو چه چاره کنم .... ؟
+