نمیدانم چه بر سرتان خواهد آمد..
و چه بر سر من..
اما هر اتفاقی هم که بیفتد
شما برنده اید...
که جا در دل هم دارید
و گرنه چیزی که در این زمانه زیاد است...هم خواب...
دلم قدر یه دنیا گرفته...
میخوام جایی باشم که هیچکس نباشه جز خودم و خدا
یه جورایی یه حس افسردگی مزمن...
خسته م...
از بس بد بودم و باعث بدی تو شدم ...
که کارت به جایی برسه که بری بگی "حضوری"
وجودم زمستون تر از سیبری شده...
و سرم دااااغ تر از آتیشی که به دل دریا افتاد....
خدایا نجاتم بده ...
دارم کم میارم...
اشتباه از ما بود
دل خوش کرده بودیم اشکهایمان برایتان کاری کنند...
نمیدانستیم...
آتش نفرت و خود پرستی آنقدر شعله ور است
که دریا به آن بزرگی هم جز در آغوش گرفتنتان کار دیگری از دستش بر نیامد ...
#سانچی
#ایران_تسلیت
منی که اسم برادرم بین اسامی خدمه ی کشتی نبود آشوبم...
خدا رحمی به حال خونواده هاشون کنه...
+
http://www.iranenergy.news/خبر/نفتکش/91402
+
پ ن :
حضور همه بزرگواران که این مطلب بدستشون میرسه عرض ادب و احترام داشته و استدعا دارم برای روشن شدن وضعیت خیر و خبر خوش از دریانوردان عزیزمون در کشتی نفتکش سپیددعای غریق که سریع العجابه میباشد و از ایت الله بهجت نقل است که این دعا از دعای سلامتی برای امام زمان نیز موثر تر میباشد را بخوانیم:
یا الله🌷 یا رحمن🌷 یا رحیم🌷 یامقلب القلوب🌷 ثبت قلبی علی دینک🌷
هربار میهمان خانه ی مادربزرگ میشوم
تمام خاطرات کودکی ام زنده میشود...
مثل فیلمی جذاب از مقابل چشمانم میگذرد...
گاهی دختر نقش اول فیلم برمیگردد و با شوق به من میخندد..
و گاهی با چشمانی پر از اشک مرا مینگرد...
چه پر فراز و نشیب بود این داستان...
گاهی تلخ تلخ ...
و گاهی مثل طعم توت ...
شیرین و دوست داشتنی...
+
مادر ...
تنها تو بودی که جلوی همه ی تلخی های کودکی ام یک تنه ایستادی
و نگذاشتی غم٬ شوق چشمهایم را ببرد...
حالا امروز که همسن آن روزهای تو شده ام میفهمم...
چقدر تنها بودی و مظلوم...
و چقدر مردانه برای ماندن شیرینی لبخند به روی لب ما جنگیدی...
زیباترین زن دنیا...
عاشقتم...
با چشم های بسته بگوید "همه چیز تو خوابه،چرا بیدار شم.."
و تو در دلت هزار هزار بار بمیری...
کسی هست مرا بفهمد....؟؟؟؟
عادت داشتم هروقت دلم میگرفت و چشمانم بارانی میشد...
گلایه ها و اشکها و هق هق هایم را لای تکه کاغذ سپیدی جمع کنم
و بگذارم لای قرآن سفید عروسی ام که با مادرم خریدم...
عادت داشتم وقتی از غصه لبریز شدم
بغلش بگیرم و به سینه ام بچسبانمش....
عادت داشتم با چشمان ابری ام ورق بزنم و یاسین بخوانم و به هر مبینش که رسیدم
آرام تر شوم...
اما حالا که دست هایم یاری ام نمیکنند می آیم اینجا فریاد میزنم خدا...
من ... بنده ی عاصی و رو سیاه و ناسپاست...میترسم از بی تو بودن...
از ادامه ی این نفس کشیدن ها... از پایان خود میترسم خدایا...
رهایم کن از تردید...از تنهایی...از دنیا خواهی...از خود خواهی...
من فقط خودت را میخواهم...
خدایا نمیدانم پایان این ماجرا چه خواهد شد...
قرار است چه بلایی سرم بیاید...
و تحمل این ندانستن برایم بسیار سخت است...
تنها امیدم تویی... مهربان ترین...
فتوکلت علی الله...
فهو ارحم الراحمین...
خدایا...
چقدر تا تو راه مانده...؟
میترسم برسم اما به تو نرسم...
میترسم از نداشتن تو...
خدایا ...
دست بی کسی ام را فقط سمت تو دراز میکنم...
فقط سمت تو...
زین پس دیگران هر چه خواستند بکنند بکنند...
من تو را میخواهم...
و آیا خدا برای بنده اش کافی نیست...؟!
خدایا...
تنهایم مگذار...
+
رو سیاهم ولی امید بخشش دارم ز تو...