شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

نام ِ تو چیست ؟
شکوفه ؟ باران ؟ شوق ؟
هرچه هستی ،
نَسَب ِ تو به بهار می رسد ...


نویسندگان

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

نه خیلی نزدیک ...

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ

از خودم خیلی دلگیر میشوم ...

وقتی میبینم انقدر سکون در زندگی ام موج میزند ... 

وقتی که میبینم تمام ِ جان کندن هایمان برای رسیدن به آن چه که در سر داشتم بیهوده بود ...

وقتی میبینم انگار دارم می بازم ... 

دلم میخواهد زمین دهان ِ مبارکش را باز کند و مرا به یکباره ببلعد که دیگر تاب ِ نگاه کردنهای صبورانه ی خدا را ندارم ... 

حتی تاب ِ دیدن و شنیدن ِ خیلی چیزها را ... و شاید نشنیدن ِ خیلی چیزهای دیگر را ... 

خسته ام ، شبیه شناگر ماهری که دست ِ بر قضا هنوز وارد آب نشده نفسش بند آمده است ... 

چند روز است دارم مدام با خودم فکر میکنم ، چرا ؟! چرا من نمیتوانم آن چیزی باشم که همیشه آرزویش را داشتم ؟ 

خدایا ! چه نوشته ای برایم که هر چه دعا میکنم میگویی نه ، همان که نوشته ام همان باشد .

نمیدانم اصلا این حرف ها را چرا آمده ام اینجا نوشته ام ؟ 

که یک سری آدم بیایند و بخوانند و سر آخر بگویند لایک ؟! 

یا بیایند و بگویند سری به ما بزن ؟ 

یا بیایند و بخوانند و اصلا این حرف های درهم و برهم را نفهمند و بروند ؟ 

یا اینکه بیایند بخوانند و بفهمند و همدرد شوند ؟! 

راستی ؟ این جا را فقط آدم ها میخوانند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!

من که میدانم تو هم میخوانی خدای مهربانم ... 

پس بخوان و ببین که بنده ی هیچت از تو کمک میخواهد ... 

دلش میخواهد مثل ِ تو باشد ... شبیه به تو ... نزدیک به تو ... 

میشود توانش را بدهی ؟! 

میشود دردی که سالهاست بر جانش نشسته را درمان کنی ؟ 

میشود دستش را بگیری و بلندش کنی ؟ 

میشود ؟؟؟

+

شرمساری

+


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۲۲
شمیم ِ عشق

چشم خند های تو ...

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ
نمیدانی ؛ 

چه لذتی دارد چشیدن ِ طعم ِ لبخند های شیرینت ... 

عزیزترین ِ زندگی ام ... 

وجود ِ پر محبتت لایق ِ بهترین هاست ...

همه ی بهترین های دنیا به فدای یک ثانیه دیدن ِ چشمانت وقتی که می خندی ...

+
مباااارکت باشه هممممسر ِ نازنینم ... :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۲
شمیم ِ عشق

نرم نرمک میرسد اینک بهار ...

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ
همیشه در خاطرم بهار را شبیه ِ دختری جوان تصور میکردم ، دختری با پوستی به رنگ نور و چشمانی سبز و زلال ... 

دختری که وقتی میخندید از گوشه ی لبانش شکوفه میبارید ... 

دختری که دست هایش بوی باران میداد ، بوی سبزه ی تازه ، بوی گل ... 

از لابه لای گیس های بلندش انگار برگ های بید مجنون آویزان بود  و 

تاجی از شکوفه های سفید و صورتی بر سر داشت  ...

چقدر دوستش داشتم ... 

چقدر هر سال و هر سال و هرسال برای آمدنش لحظه شماری میکردم ... 

مخصوصا وقت هایی مثل حالا ؛ دم دمه های اسفند ، هزاز هزار برابر دلتنگش میشدم ... 

خسته میشدم از امتداد ِ سرمای بی برف ، از زمستانی بخیل ! 

زمستان را اینجوری دوست ندارم ؛ باید زمستان ،زمستان باشد ، سرد و پر برف ... 

اما حالا ... 

دلم بهار میخواهد و یک بغل گل و سبزه و باران ... 

دلم میخواهد ، بهار باشد ، من باشم ، تو باشی باران باشد و بس ... 

دلم درخت ِ سیب ِ پرشکوفه ی کودکی هایم را میخواهد ... 

دلم هفت سین و شمع و ماهی  گلی توی تنگ آب و سنجد و سیب و سمنو میخواهد ...

دلم دست های گرم ِ پدرم را میخواهد و خرید های پر ذوق و شوق ِ شب عید ... 

دلم عیدی لای قرآنی و بوسه های پر محبت ِ پدرم و شنیدن ِ صوت ِ قرآن مادرم لحظه ی تحویل سال را میخواهد ... 

دلم میخواهد مثل هر سال مادرم سینی قرآن و نان و سبزه را بدستم بدهد تا اولین نفری باشم که پا به خانه میگذارم ... 

دلم ... تو را میخواهد ای هم بهار ... 

تو را ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۱۶
شمیم ِ عشق

دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید ...

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ق.ظ

بسم رب الشهدا...

نسل ما دهه هفتادی ها نسل بی سامانی ست...

نسلی که آن سوی میدان را ندید... جبهه و نبرد و عشق را میگویم،این سو هم چندان خبری از عشق نبود ...

نسل ما آن روزها را که میگفتند عشق و فداکاری در جای جای ایران عزیزمان موج میزد را ندید ....

از آن همه حماسه ی عشق و جنون شاید تنها چند فیلم برایمان باقی مانده و آلبومی از عکس های پدرهایمان و نهایتا خاطراتی که فقط میشنویم ...

شاید دلیل بی کسی و تنهایی ما ، دلیل اینهمه خودخواهی و خودپرستیمان این باشد که آن روزها را به چشم ندیده ایم...

با خودم فکر میکنم مردمی که چنین عاشق هم بودند و جان و خونشان را فدای هم وطنانشان میکردند و تا پای مرگ میایستادند و میجنگیدند کجایند ؟؟؟!

اینهمه تغییر از کجا آمد؟؟؟اینهمه خودخواهی؟؟؟؟

که صرفا به خاطر شهرتی ناپاک سد کنی راه نجات انسان ها را ؟

چطووور شد که اینهمه گم شدیم میان دیده شدن ها...؟

به این فکر میکنم که بعدها تو به فرزندانت چه خواهی گفت ؟میگویی که آن روز من هم آنجا بودم؟انجا ایستادم سوختن و پرکشیدن انسان ها را تماشا کردم؟

آنجا بودم و سلفی گرفتم و فریاد کشیدم که " واااای رییییخت" ؟

آنجا بودم و نگذاشتم تا پروانه های جان بر کف که آمده بودند جان امثال ما را نجات بدهند به موقع برسند و پر و بال خودشان هم بین آنهمه بی رحمی و خودخواهی سوخت؟؟؟

آتش به آن سنگدلی از گرمی دستان نجات بخش آنها خجل شد اما شما چه ؟

حالا که پای تلویزیون هایتان نشسته اید و با شور و هیجان حضور سبزتان را در صحنه به تصویر میکشید شرم نمیکنید ؟؟؟!!!!

دلتان نمیسوزد و وجدان نداشته تان درد نمیگیرد از اینکه چند دختر وپسر یتیم شدند و چند زن بیوه شد و جگرش سوخت و چند پدر و مادر سیاه پوش فرزندشان شدند؟؟؟

درد نمیکشید از اینکه شاید کمی بیشتر از صفر درصد شما هم سهمدارید در این فااااجعه ؟

هر کسی خودش بهتر میداند که چقدر غرق خطا و اشتباه است، اما بهتر است بنشینید و به حساب خودتان برسید قبل از اینکه به حسابتان برسند ...

چه دارید که بگویید ؟در قبال قطره قطره ی خون شهیدانمان؟نفس های بند آمده شان ، پر و بال سوخته شان،اشک یتیمانشان،قلب داغدار و جگر سوخته ی عزیزانشان و چشمهای به اشک نشسته و فریادهای شکسته در گلوی هم وطنانشان؟؟؟

و همه ی کسانی که شاید روزی به دست یاری ناجیان سرخ پوش به خون نشسته محتاج شوند ؟!

من نمیدانم چطور پاسخگویید ،هر کس مسءول کارهاییست که خودش انجام داده اما...

من دلم مییییسوووزد ...

مثل دل دختری که هنوز تن بابایش زیر آوار است....


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۰۴
شمیم ِ عشق