شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

نام ِ تو چیست ؟
شکوفه ؟ باران ؟ شوق ؟
هرچه هستی ،
نَسَب ِ تو به بهار می رسد ...


نویسندگان

خاطرات...

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۱۱ ب.ظ

هربار میهمان خانه ی مادربزرگ میشوم 

تمام خاطرات کودکی ام زنده میشود...

مثل فیلمی جذاب از مقابل چشمانم میگذرد...

گاهی دختر نقش اول فیلم برمیگردد و با شوق به من میخندد..

و گاهی با چشمانی پر از اشک مرا مینگرد...

چه پر فراز و نشیب بود این داستان...

گاهی تلخ تلخ ...

و گاهی مثل طعم توت ...

شیرین و دوست داشتنی...

+

مادر ...

تنها تو بودی که جلوی همه ی تلخی های کودکی ام یک تنه ایستادی 

و نگذاشتی غم٬ شوق چشمهایم را ببرد...

حالا امروز که همسن آن روزهای تو شده ام میفهمم...

چقدر تنها بودی و مظلوم...

و چقدر مردانه برای ماندن شیرینی لبخند به روی لب ما جنگیدی...

زیباترین زن دنیا‌...

عاشقتم...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۱۵
شمیم ِ عشق

نظرات  (۱)

۱۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۰ مراد رهایی
وقتی که بچه بودم ....
خوبی زنی بود که بوی ریحان می داد و ...
از پشت عینک اشکهای درشتش با قران می آمیخت...
آه آن روزهای رنگین...آه آن خاطره های کوتاه!!!
پاسخ:
خوشا کودکی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی