شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

روزهای یک زندگی ...

شمیــمــ ِ عشـــق !

نام ِ تو چیست ؟
شکوفه ؟ باران ؟ شوق ؟
هرچه هستی ،
نَسَب ِ تو به بهار می رسد ...


نویسندگان

۱۳ مطلب با موضوع «درد و دل» ثبت شده است

این ره که تو می روی به ترکستان است ...

چهارشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ
آدم ها ... 
این موجودات اهلی شده ی وحشی ِ دو دست و دو پا ...
این موجودات پر از تناقض ... 
این موجودات عجیب ...
در عجبم از این موجوداتی که خودم هم یکی از آنهایم ...
در عجبم که ذره ای عدالت در وجودشان نیست...
ذره ای انصاف ، محبت ، حق جویی ، عشق ، بخشش ، ...
آن وقت هر کدامشان پرچمی به دست گرفته اند ..
یکی داعیه ی عدالت دارد ...
یکی از غیر منصفانه بودن اوضاع علم ِ اعتراض بر دوش میکشد
یکی ادعا میکند عاشق و است و روی پرچمش با خط سرخ نوشته " از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس ... "
یکی تقاضای بخشش همه ی خطاهایش را دارد و مدعی ست خطای همه را بخشیده ...
مانده ام... همچون چهارپایی در ...
که همه ی اینها هست و هیچکدامشان نیست...
هر چه که هست، خودخواهی ست...
خودپرستی ست...
غفلت است...
کینه و عداوت است...
سنگدلی و بی انصافی ست...
و غرووور ...
و امان از هر آن چه که هست....
ای انسان ِّ خوش خیال...
بیرون بیا از باتلاق غفلتی که عمری ست در آن گرفتاری ...
زمان چون قطاری تند رو دارد میگذرد و فرصت ها رو به پایان است و تو هر لحظه در خسر ... 
زودتر به خودت بیا و دستی که برای یاری ات دراز شده را بگیر ... 
اینهمه علم و فریاد ِ اعتراضت را زمین بگذار و از خودت شروع کن ... 
از خود ِ خودِ خودت !!!
ببخش ... هرچند سخت ... اما دیگران را ببخش ... 
باور کن که کینه ارمغانی جز سنگینی قلب و رخوت برایت نمی آورد ...
غرورت را بشکن ... خودت با دست خودت ...
دشمنی ها را خاک کن و مثل پروردگارت منصف باش و دل رحمانه زندگی کن...
دست بر دار از اینهمه لجاجت و خود خواهی...
تمام کن این دلشکستن های بی انتها را...
باور کن 
اگر برنگردی ، دنیا و عقبی یت را باخته ای...
پس برگرد، تا فرصتت تمام نشده...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۶
شمیم ِ عشق

شرمنده ز روی ِ دوست نتوانم زیست ...

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ب.ظ
کوچک تر که بودم ، هر وقت بین ِ من و برادرم دعوا میشد مادرم میگفت " تنهایی که بیاید با خودش سرما می آورد ... "

پای تنهایی و سرما که وسط می آمد همیشه این حرف ِ مادر بود که باعث میشد آتش ِ آشتی را به جان ِ زمستان بیفکنیم و

 دستهای یخ زده مان دوباره با هم آشتی کنند ...

من از آن روزها هر چقدر هم که خاطره ی بد داشته باشم هزار برابرش لبخند دارم ...

 از آن دست لبخندهای صورتی که وقتی به لبت مینشانی تا عمق ِ وجودت انگار صورتی میشود ..

اما این روزها انگار دیگر با این جمله ها نمیشود سرما را از تن ِ قلبمان بیرون کنیم ...

مدت هاست به این موضوع فکر میکنم که  چرا گاهی انقدر تنهاییم که دستهایمان یخ میزند ...

انقدر تنها که گاهی پناه به آدم های توی کوچه و خیابان میبریم تا شاید دردی از دردهایمان را دوا کنند ...

انگار فراموش کرده ایم یک نفر را داریم که همیشه ی همیشه آغوشش برایمان باز است ...

انگار یادمان رفته او همیشه منتظر نگاه ماست ،انگار دستهایش را که به سمتمان دراز شده تا کمکمان کند را نمیبینیم ...

حتی گاهی انقدر غرق دردهایمان میشویم ، که دیگر خوشبختی هایمان را نمیبینیم .....!

چرا ؟!

مثلا ،دیروز که دیرتر از همیشه راه افتاده بودم سمت ِ آموزشگاه ، با عجله تمام ِ مسیر را طی کردم تا خودم را به اولین اتوبوس برسانم

برعکس ِ همیشه زیاد شلوغ نبود و من تکیه دادم به میله ی وسط ِ اتوبوس و  زل زدم به خیابان پیش رو

و داشتم به این فکر میکردم که حتما دیر می رسم و  باید روی صندلی سمت ِ چپ ِ ته ِ کلاس بنشینم

و تا 8 شب هم هیچ چیز از حرف های استاد سرم نشود ... همینطور داشتم با خودم حرص میخوردم که نگاهم دوید سمتش ...

صورتش پر از چین و چروک بود و چشمانش پر از اشک ، انگار که به زور جلوی گریه کردنش را گرفته باشد ...

آمد کنارم ایستاد ، کمی خودم را جمع کردم تا با دستهای پرچین و لرزانش میله را بگیرد ...

روسری ِ مشکی اش روی شانه اش افتاده  بود و موهای سفید و حنایی اش از زیر ِ چادر ِ رنگ پریده اش زده بود بیرون ...

نگاهم که به چشمهای پر بغضش افتاد شروع کرد به حرف زدن ...

" دختر ِ دسته گلم رفت زیر ِ خاک ، دو تا بچه ی کوچیکشُ من باید بزرگ کنم ... "

حرف میزد و سرش رو تکون میداد 

" نمیدونم به کی باید بگم ، بچه هاش هفت هشت ساله شونه ، پول نداشتم بهشون صبحونه بدم ... میرم پله های مردمو میشورم تا خرجشونو

بدم ... امروز اومدم ... از قرچک ... "

اتوبوس نگهداشت ،پرسید : " اینجا سر ِ مطهریه ؟! "

گفتم: نه ، دو تا ایستگاه جلوتره !

سرم پایین بود ، از خودم شرمنده بودم ، از خدا شرمنده بودم ، از بنده ی خدا هم شرمنده بودم ...

سرمو آوردم بالا ، راننده داشت از تو آینه نگاه میکرد و سیگار میکشید ...

ادامه داد ... " پول ندارم کرایه بدم تا اونجا برم ، نمیدونم چیکار کنم ... نمیدونم به کی بگم ... ای خدا ... "

مشتشو باز کرد یه تیکه مقوای دستمال کاغذی دستش بود که روش شماره تلفن و آدرس بود ...

صداش میلرزید ، یه جوری که انگار خیلی جلوی خودشو گرفته بود ...

تا ته ِ قلبم سوخت ... سووووووووخت ....

از روی خدا خجالت میکشیدم که سرمو بیارم بالا ، انقدر دست هام ناتوان بود که هیچ کاری نمیتونستم کنم ...

بغض کردم ، فقط ...

پول ِ زیادی همراهم نبود ، قدر ِ کرایه ی راهم برداشتم و ..

از اتوبوس پیاده شدم ...

انقدر حالم بد بود که اصلا متوجه نشدم که پنج دقیقه ست جلوی آسانسور ایستادم ..!

وارد ِ کلاس که شدم ، برام جا گرفته بودن ، ردیف ِ اول ، همون جای همیشگی ... ! ! ! ! !

و من شرمنده تر شدم از روی خدا ...

+

خدایا مرا ببخش ...

شرمنده م ازت ...

بس که حقیرم و دستم به جایی نمیرسد ...

کمکم کن تا زنده ام و نفس می آید توان داشته باشم و رسالتی که برعهده ام گذاشتی رو انجام بدم ....

کمکم کن با شرمندگی پیش ِ تو برنگردم .. .

 کمکم کن دوا باشم نه درد ...

مثل ِ مولایم ، علی ...



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۱
شمیم ِ عشق

خدایا سلام !

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۵۵ ب.ظ

خدایا سلام ، خوبی ؟؟؟

این دیگر چه سوالی ست که من میپرسم ، معلوم است که تو همیشه خوبی ، مگر میشود سرچشمه ی همه ی خوبی ها خوب نباشد ؟

خدای ِ خوب ِ من ...

گاهی اوقات کارهای ما آدم های بد که نه ، ما آدم هایی که زیاد بلد نیستیم خوب باشیم ، دلت را میشکند ..

میدانم ... خیلی وقت ها پیش آمده که بین اتفاقات ِ ریز و درشت ِ زندگی ام این صدای شکستنی را شنیده ام ...

همان وقت هایی که تو را از یادم می بردم ؛ یادت هست ؟ کاش بخشیده باشی ام ...

خدای همیشه خوب ِ من ...

این روزها در دنیا اتفاقات ِ خوبی نمی افتد ،

یعنی از صبح که بیدار میشوی چشمهایت از آلودگی میسوزد و از این هوای مسموم نفست میگیرد و دستهایت یخ میزند ...

آدم های این روزها ، از هم خیلی خیلی فاصله میگیرند ...

جالب تر اینکه وقتی ازشان میپرسی ، میگویند تنهاییم ... میپرسی چرا ؟ میگویند میترسیم ...

آدم های این روزها خیلی زود نا امید میشوند ، تقصیری هم ندارند .. وقتی این همه اتفاق ِ بد حجوم میآورند بهشان ، اگر کمی هم تو را از یاد ببرند

از زندگی که هیچ ، از زنده بودن هم می بُرند ( مثل ِ همان دختری که چند روز پیش همسرم می گفت در ایستگاه مترو خودکشی کرده )

خدای خوب ِ من ، ما آدم ها یادمان رفته زندگی کردن چه راه و رسمی داشت

انقدر که ناهار و شام و صبحانه مان را که شاید تنها جایی باشد که بتوانیم کنار ِ هم بنشینیم ( شاید ! )  با اخبار های

دل نشینی که مسئولین دائما دارند زحمت میکشند برای ما تدارک میبینند میخوریم ؛

با خون و تفنگ و گلوله و آلودگی و بی عزتی و آمار طلاق و فقر و همه ی آن چه که خودت میدانی ...

نمیدانم چه رازی دارد ، هر روزی که نیت میکنم دیگر به چیزهای بد فکر نکنم ، حمله ور میشوند سمت ِ من ِ طفلک ...

خدای خوبم ، دیروز توی تاکسی همسرم گفت دوستش طلاق گرفته ، یادم آمد چند روزی ست که تا پایم به واگن ِ بانوان ِ مترو میرسد

جمعی از خانم ها از طلاقشان حرف میزنند ....

از آن جا که فرار میکنی ،در اتوبوس با قیافه هایی له شده و تصنعی روبه رویی که با هزارو یک رنگ خودشان را مثلا زیبا کرده اند و تا پایت

به آموزشگاه میرسد ، فلانی می آید و درد و دل میکند و ...

خدای خوب ِ همیشه مهربانم ، من طاقت ِ شنیدن ِ این چیزها را ندارم ..

من تاب نمی آورم این همه ناراحتی را ، تحمل ِ این همه بغض ِ توی چشم ها ...

این همه اشک ها که گاهی ریخته میشود و گاهی در پس ِ پرده ای از غرور پنهان ...

خدای ِ خوبم ...

دلت به حال ِ ما نمی سوزد آیا ؟

دلت به حال ِ کودکان ِ بی پناه ِ ما نمیسوزد ؟ به حال بی کس بودنمان چه؟

به حال این دستهایی که دادی تا با آن کار کنیم ،گل بکاریم ،  محبت کنیم ، نوازش کنیم ، در آغوش بگیریم

وحالا سهم ِ ما ازشان تفنگ و سنگ و گلوله و دلشکستن و پوشاندن ِ صورت ِ غمگینمان شده نمیسوزد ؟

این روزها مدام دارم با خودم فکر میکنم که ما آدم های این دوره  خیلی خیلی بد بختیم ...

ما خیلی چیزها داریم ، که شاید گذشتگان نداشتند ... حتی شاید خیلی از ما همسر ِ خوب ،پدر و مادر مهربان ، عشق ِ بی حد داریم

اما کاری از دستمان بر نمیاید برای هیچ کس ِ دیگر ... و شاید همین ناتوانی خیلی از ما را به ستوه آورده ...

خیلی قبل تر از دوره ی ما ، همیشه  همه ولی داشتند ، همه کس داشتند امّا ما بی کسیم ...
ما نداریم ، امامِ مان نیست ، نیست و این نبودنش روی دل ِ خیلی هامان سنگینی میکند ...

خدایا ؟ دلت به حالمان نمیسوزد ؟ مگر میشود ؟؟؟؟ تو به این مهربانی ...

حتما دلت برای بی کسی ما میسوزد ... حتما ...

پس ولی مان را چرا نمی رسانی ؟

برسانش پروردگار ِ توانای بی همتا ...

برسانش که سخت به بودنش محتاجند است این روزها ، زمین و آدمهایش ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵
شمیم ِ عشق